عظمت قرآن (3)
عظمت قرآن (3) آية‏الله جوادى آملى «لو انزلنا هذاالقرآن على جبل لرايته خاشعا متصدعا من خشية‏الله و تلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون .» (1) «اگر اين قرآن را بر كوهى فرو مى‏فرستاديم، يقينا آن [كوه] را از بيم خدا فروتن [و] از هم پاشيده مى‏ديدى . و اين مثل‏ها را براى مردم مى‏زنيم باشد كه آنان بينديشند .» اين كريمه، هم مى‏تواند اميدبخش و نشانه تجليل و تكريم باشد و هم نشانه توبيخ و سرزنش; اما اميدبخش باشد نسبت‏به وجود مبارك رسول خدا - صلى الله عليه و آله و سلم - و عترت طاهره - عليهم‏السلام - و شاگردان اين مكتب، و سرزنش نسبت‏به منحرفان از مكتب . قرآن عظيم كه اگر بر كوه نازل بشود آن را متلاشى مى‏كند وقتى كه پيامبر (ص) آن را در كمال آرامش حمل و هضم مى‏كند و اين كتاب نه تنها او را ناآرام نمى‏كند بلكه مايه طمانينه و آرامش او مى‏گردد، اين نشانه عظمت آن انسان است . كتابى كه كوه را ريز ريز مى‏كند بر قلب مطهر رسول خدا - صلى الله عليه و آله و سلم - فرود آمد و نه تنها اين قلب را ناآرام نكرد بلكه آن را از هر ناآرامى دفع كرد: «نزل به الروح الامين على قلبك‏» (2) پس اين كتاب نازل شد و براى اين نازل شد كه «كذلك لنثبت‏به فؤادك و رتلناه ترتيلا» (3) ما اين كتاب را بر قلب مطهر تو نازل كرديم تا تو را تثبيت كنيم، پس اين كتاب كوه افكن مايه تثبيت قلب مطهر رسول اكرم شد . جنبه توبيخى آيه مورد بحث‏براى ديگران آن است كه كتابى كه اگر بر كوه نازل بشود كوه را متلاشى و ريز ريز مى‏كند قلب يك عده در برابر آن هيچ عكس العملى نشان نمى‏دهد، اين همان است كه: «ان منها كالحجارة او اشد قسوة‏» . (4) درباره قرآن اين دو سمت‏ياد شده است كه از قرآن دو كار متضاد در دو زمينه مختلف ساخته است اين كه فرمود: «وننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لايزيد الظالمين الا خسارا» (5) ناظر به همين است . اين كتاب، از يك سو مايه شفاى دردهاى دل مؤمنين است و از سوى ديگر مايه خسارات تبهكاران . قرآن خود را به عنوان شفاى دردهاى دل مردم معرفى كرد، نكته اين است كه نفرمود «دوا» ى دردها بلكه فرمود: «شفا» ، ممكن است چيزى دوا باشد، مصرف بشود ولى اثر نكند، اما ممكن نيست‏شفا جايى برود و اثر نكند، اصولا شفا يعنى تاثير، و اين فرض ندارد كه شفا جايى برود و شخص درمان نشود، اما دوا ممكن است جايى برود و هاضمه نپذيرد، پس فرمود: «شفاء لما فى الصدور» . (6) آن گاه ما فى الصدور را هم مشخص كرد كه دردها گوناگون‏اند: جهل، كينه، دشمنى، عداوت، طمع در نامحرم و . . . اين مرض‏ها را كه علمى و عملى‏اند قرآن شفا مى‏دهد و اگر دلى مستعد درمان باشد و قرآن در آن دل بتابد يقينا شفا را به همراه دارد: «و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين‏» . همين قرآن «و لا يزيد الظالمين الا خسارا» نه قرآن ديگر، وقتى بر قلب تبهكاران مى‏تابد سياه تر مى‏شود آن دل، چرا؟ چون در مقابل اين نور عكس العمل قرار مى‏دهد و به مبارزه با اين نور مى‏پردازد: «يريدون ليطفئوا نورالله بافواههم‏» . (7) همين مبارزه عليه نور مايه تيره‏تر شدن دل‏هاى آنان است، مثل اين كه شما براى مهمانهايتان يك ظرف گلابى پخته شيرين و پرآب حاضر كرديد بعضى از مهمان‏ها سالم‏اند و ديگران به بيمارى دستگاه گوارش مبتلايند آن كه سالم است اين ميوه را مى‏خورد و فربه مى‏شود و آن كه زخم معده دارد همين گلابى بر دردش مى‏افزايد، هرچه شيرين تر و پرآب تر باشد دردش افزوده‏تر مى‏شود . همين گلابى است كه دردآور است نه چيز ديگر هرچه رسيده تر و شيرين‏تر باشد براى دستگاه گوارش كسى كه به بيمارى سوءهاضمه مبتلاست دردآورتر است . در تمام ايام سال شبى به عظمت‏شب قدر نيست، به طورى كه عبادت در آن شب به اندازه عبادت هزار ماهه است، ولى براى تبهكاران هم هيچ شبى بدتر از شب قدر نيست چون معصيت در شب قدر با معصيت در ساير شب‏ها يكسان نيست . پس يك امر به دو زمينه مختلف دو اثر گوناگون دارد: «و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين‏» اما «و لايزيد الظالمين الا خسارا» . همين قرآن كوه‏افكن اگر بر قلب مؤمن بتابد قلب مؤمن را مستحكم‏تر مى‏كند «الا بذكر الله تطمئن القلوب‏» (8) و اگر همين قرآن بر دل سياه سيه دلان كه «فى قلوبهم مرض‏» (9) است‏بتابد، چون آن‏ها عكس العمل نشان مى‏دهند «و ان منها كالحجارة او اشد قسوة‏» . (10) بخش ديگر از سخن اين است كه فرمود اين‏ها مثلى است كه ما ذكر مى‏كنيم «و تلك الامثال نضربها للناس‏» (11) مثل آن است كه مرحله رقيقه ممثل را نشان بدهد گاهى انسان درباره خود اين مثل مدت‏ها فكر مى‏كند گاهى از مثل به ممثل منتقل مى‏شود مى‏فرمايد اينها جنبه مرآتى دارد، شما بايد از اين مثل به ممثل منتقل بشويد . اما انتقال از مثل به ممثل كار آسانى نيست ما مثل‏هايى است كه مى‏زنيم . سوره مباركه حشر طبق شواهدى كه در آن هست، مثل جريان يهود بنى‏نضير و امثال آن، معلوم مى‏شود كه در مدينه نازل شده در حالى كه در بعضى از سوره‏هايى كه در مكه نازل شده است، همين مطلب را با فعل ماضى ياد كرده است; مثلا در سوره مباركه روم آيه 58 مى‏فرمايد: «و لقد ضربنا للناس فى هذا القرآن من كل مثل‏» . ظاهرا مشابه اين، در سوره زمر هم هست . پس در بعضى از سوره‏هايى كه در مكه نازل شد با فعل ماضى ياد كرد كه فرمود ما در قرآن براى هر چيزى مثل زديم ولى در سوره مدنى با فعل مضارع ياد مى‏كند . اين يا براى آن است كه چون مستقبل محقق در حكم ماضى است‏بيان مى‏كند و يا براى آن است كه گذشته را به خاطر بياورد و استمرار را احضار كند، با فعل مضارع ياد مى‏كند . بنابراين آن تعبيرات ماضى كه در سوره‏هاى مكى ياد شده است‏با تعبير مضارع كه در سوره مدنى ياد شده است قابل جمع است، اگر تعبير مضارع در سوره مكى بود و تعبير ماضى در سوره مدنى محذورى نداشت، الآن هم كه ماضى در سوره‏هاى مكى است و مضارع در سوره‏هاى مدنى است‏بى‏محذور است . تفكر در مثال‏ها چگونه از مثل به ممثل پى ببريم؟ فرمود: «نضربها للناس لعلهم يتفكرون‏» ما مثال ها را مى‏زنيم تا شايد كه مردم فكر كنند . فكر، كار و روش است، كار و روش هم سرمايه مى‏خواهد و هم مقصد . سرمايه اين كار، علم و مقصد آن، عاقل شدن است . انسان بايد بينديشد كه چه بشود به كجا برسد . مثل را قرآن ذكر نمى‏كند كه انسان متفكر و يا دانشمند، چون انديشه كردن، ابزار است و علم و دانش هم سرمايه، پس نه دانشمند شدن هدف است و نه تفكر كردن، بلكه تمام تلاش دين اين است كه عاقل تربيت كند نه عالم . عالم شدن سخت نيست عاقل شدن دشوار است، چون عاقل شدن علم به علاوه عمل صالح است، آن كه عالم نيست عاقل هم نيست‏سختى عقل براى آن است كه انسان بايد معارف و احكام را خوب بفهمد، سپس اعتقاد پيدا كند و آن گاه عمل نمايد، از اين رو بسيار دشوار است، اما تفكر ابزار است . خداوند سبحان اين موضوع را در سوره مباركه عنكبوت آيه 43 مشخص فرمود كه: «و تلك الامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون‏» غير از افراد عالم كسى آن‏ها را تعقل نمى‏كند يعنى عالم بودن سرمايه داشتن است، تفكر ابزار اين كار و كار كردن است و عاقل شدن هدف . تمام تلاش براى اين است كه انسان عاقل بشود عاقل كسى است كه معارف الهى را خوب بفهمد و از جنبه عملى هم كسى كه نتواند بهشت را كسب كند عالم شده ولى عاقل نشده است، چرا كه عقل آن است كه به وسيله آن، خداوند پرستش شود و بهشت‏به دست آيد، چرا كه تعريف عقل اين است كه: «يعبد به الرحمن و يكتسب به الجنان‏» و تمام تلاش قرآن براى اين است كه انسان را تا دم دروازه بهشت‏برساند «يهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام‏» . (12) بنابراين عالم شدن، مواد سرمايه‏اى را داشتن است،تفكر، كار كردن است و عاقل شدن هدف . راه هاى هدايت راهى كه قرآن كريم به ما ارائه داد چه راهى است؟ هم راه استدلال را به ما نشان داده، هم راه اطاعت از ظواهر دينى و هم راه تهذيب نفس . جمع هر سه هم ممكن است اينها منفصله مانعة الخلو است نه مانعة الجمع، اگر كسى راه استدلال عقلى يا راه ظواهر دينى و يا راه تهذيب نفس را طى نكرد، هرگز به مقصد نمى‏رسد يكى از اين‏ها را كه طى كند به نوبه خود گوشه‏اى از دين را مى‏فهمد و براى او همان اندازه مقبول است چون هر سه او را به آن مقصد راهنمايى مى‏كند . اگر راه حارثة بن مالك را طى كرد همان مى‏شود كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله وسلم - به او مى‏فرمايد: «عبد نور الله قلبه‏» اين چنين نبود كه حالا حارثة بن مالك ساليان متمادى حوزه‏ها را پشت‏سر گذاشته باشد، درس و بحث كرده باشد، اين راه تهذيب نفس را گرفته است‏به مقصد رسيد بسيارى از مردم نه راه حارثة بن مالك را گرفته‏اند نه راه خردمندان و فرزانگان كه با عقل استدلال كنند، از ظواهر دينى استفاده مى‏كردند يعنى از معصوم - عليهم السلام - سؤال مى‏كردند اين موضوع چيست تكليف را مى‏فهميدند مسئله را ياد مى‏گرفتند و عمل مى‏كردند . اين پيروى از ظواهر دين است . عده‏اى هم با براهين عقلى همين مطلبى را كه ائمه - عليهم السلام - مى‏فرمودند مى‏فهميدند، چون معجزه براى اثبات صحت دعوت نيست‏براى اثبات صحت دعوى است; يعنى پيامبر - صلى الله عليه و آله و سلم - كه مى‏آيد دو حرف دارد: يكى دعوت و ديگرى دعوى، دعوتش اين است كه خدا هست، واحد، بى‏شريك، عليم، قدير، سميع، بصير و . . . است . هم چنين حساب و كتاب هست، نشئه بعد از مرگ هست، هر عملى كه انسان بكند مسئول است . اين‏ها دعوت است و همه اين‏ها را مى‏شود با برهان فهميد، معجزه نمى‏خواهد . سخن ديگر اين‏ها دعوى است مى‏گويد من از طرف خدا آمده‏ام، اين دعوى را با معجزه بايد ثابت كنند، آن دعوت را با برهان مى‏توان اثبات كرد لذا در هنگام استدلال بر توحيد دليل اقامه مى‏كنند، براهين اقامه مى‏كنند، نمى‏گويند ما حالا چون عصا را اژدها كرديم خدايى هست آن را بدون معجزه هم مى‏توان فهميد البته اگر دعوى ثابت‏شد دعوت را هم خيلى‏ها مى‏پذيرند، يعنى اگر ثابت‏شد كه اين شخص پيامبر است‏يقينا خدايى هست كه او را فرستاده است، به سخن او اطمينان پيدا مى‏كنند . اكثر مردم اين چنين‏اند، اما دعوت نيازى به معجزه ندارد با برهان مى‏توان اثبات كرد، خواص آن دعوت را با برهان مى‏فهمند، ولى دعوى را البته بايد با اعجاز يا نشانه‏هاى ديگر تثبيت‏بكنند . براى اثبات دعوت، آن براهين هم كافى است معجزه هم به نوبه خود سهمى دارد و مانند آن . براى رسيدن به آن دعوت سه راه وجود دارد: يكى تجربه است، ما اگر بخواهيم اشياى خارجيه را بشناسيم، مثلا از علوم تجربى نظير طب، فيزيك و امثال آن آگاه بشويم، تنها راهش تجربه است، چون امور جزيى است . عقل كه براهين كلى را اقامه مى‏كند گرچه خطوط كلى را مى‏فهمد ولى درباره جزئيات خارجيه هيچ نقشى ندارد . با براهين عقلى هرگز نمى‏توان جزئيات خارجيه را ، مثل اين كه حال مريض چگونه است، اثر فلان دارو چيست تشخيص داد . راه عقل نيست، عقل براى كليات جهان است جهان بينى است نه آثار خاصه اشياى مشخص، اين ها را با تجربه مى‏توان اثبات كرد . راه دوم، كشف و شهود معصومانه است و راه سوم هم قول معصوم  عليهم السلام اينها سه راه است كه عقل در آنها راه ندارد، ولى براى اثبات مسائل ماوراى طبيعى سه راه وجود دارد: عقل، ظواهر دينى و تهذيب نفس . علوم تجربى در اين گونه امور راه ندارد; يعنى هرگز با طب و فيزيك و علم هندسه و امثال آن نمى‏توان مسئله معاد، فرشته‏ها، اسماى حسناى حق، صفات حق، توحيد حق و امثال آن را اثبات كرد، اصلا اينها در اين حرم امن راه ندارند، اين راه‏هاى گوناگون همه رفتنى است . در بخشى از قرآن كريم به اين سه راه ظاهرا اشاره كرده است آيه 8 سوره مباركه حشر اين است كه فرمود: «و من الناس من يجادل فى الله بغير علم و لا هدى و لا كتاب منير» بعضى‏ها درباره حق جدال مى‏كنند بدون اين‏كه به هيچ يك از اين سه راه آشنا باشند، نه سخن عالمانه و مستدل و برهانى دارند، نه از ظواهر دينى استفاده كرده‏اند نه وحى‏اى به آنها رسيده است، اگر برهان عقلى نبود، اگر شنيدن از معصوم نبود، اگر وحى سماوى نبود كسى حق جدال در دين ندارد جاهل را با عالم بحث نيست گرچه سؤال هست اين «فاسئلوا اهل الذكر» (13) براى همين است‏سؤال كنيد براى اين كه با سؤال چندين نفر اجر مى‏برند اما اگر كسى آشنا با مبادى بحث نيست‏بخواهد جدل كند خود را خسته مى‏كند، جاهل حق بحث‏با عالم را ندارد، اما حق سؤال را دارد، راه براى او باز است، چند سالى درس مى‏خواند و با مبادى آشنا مى‏شود، ممكن است از آن عالم هم بالاتر برود، اما كسى كه به مبادى آشنا نيست‏بخواهد جدل كند مى‏شود «بغير علم و لا هدى و لا كتاب منير» اين شخص يا مقلد گمراه است‏يا متبوع گمراه . فرق آيه 3 و 8 همين سوره مباركه آن است كه يكى درباره تابع گمراه است ديگرى درباره متبوع گمراه . اين سه راه اگر هميشه كنار هم باشد هيچ محذورى ندارد نه آن‏ها كه راه برهان عقلى را طى مى‏كنند با كسانى كه راه ظواهر دينى را طى مى‏كنند درگيرند و نه اين دو گروه با كسانى كه راه تهذيب نفس را در پيش گرفته‏اند درگيرند چون همه از يك منبع استفاده مى‏كنند . اما اگر هر كدام بخواهند راه خاص خودشان را بروند و بخواهند ديگرى هم مثل آنها فكر بكند و خودشان را ميزان العقايد و العلوم والافكار قرار بدهند اين اول نزاع است، كسى كه حكيم است توقع داشته باشد كه ديگران روى مسائل فلسفى و حكمى بينديشند اين چنين نيست، آن كه طبق ظواهر دينى مى‏رود توقع داشته باشد كه همه براساس ظواهر دينى حركت كنند، آن چنان هم نيست، آن كه راه سوم را مى‏رود توقع داشته باشد كه آن دو گروه مثل اين حركت كنند، اين طور هم نيست . چه اين كه شاگردان ائمه - عليهم السلام - هم يكسان نبودند اما همه يكديگر را درك مى‏كردند; يعنى هر يك رسم و راه ديگرى را مى‏فهميد و مى‏پذيرفت . آيه مباركه وحدت به ما يك درس خاصى مى‏دهد، ببينيد ما از وسط راه شروع كرده‏ايم كمتر به نتيجه مى‏رسيم . اين همان آيه معروف است كه: «واعتصموا بحبل الله جميعا و لاتفرقوا واذكروا نعمت الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفرة من النار فانقذكم منها كذلك يبين الله لكم آياته لعلكم تهتدون‏» . (14) اين واعتصموا كه شعار وحدت است نه به اين معناست‏شما هر كجايى هستيد در هر حدى هستيد بياييد با ديگران يك جور فكر كنيد اين شدنى نيست، چه اين كه ديديد كه تا حال كمتر ثمر داد اين «واعتصموا بحبل الله جميعا» معنايش اين نيست كه همه شما اهل قرآن و مسلمانى باشيد همه شما به قرآن و ثقلين عمل كنيد معنايش اين است كه همه شما با هم بفهميد «واعتصموا بحبل الله جميعا» با هم اين طناب را بگيريد نه تك تك، با هم كه گرفتيد يكديگر را درك مى‏كنيد اين سمينارها، كنگره‏ها، كنفرانس‏ها، بحث‏هاى گروهى، كارهاى گروهى، تحقيقات جمعى، گوشه‏اى از همين راه است . با هم بفهميد نه يعنى همه مسلمان باشيد حالا همه مسلمانيم و مشكلى هم حل نشد چون بى هم مسلمانيم نه با هم، بى‏هم قرآن را گرفته‏ايم نه با هم، اين با هم گرفتن غير از تك تك گرفتن است، وقتى با هم گرفتيم به افكار يكديگر احترام مى‏گذاريم هرگز خودمان ميزان‏العقايد والاعمال نمى‏شويم اگرچند كلمه درس خوانديم و عالم شديم اين اولين روزى است كه خود را بده‏كار مى‏دانيم نه طلب‏كار، اگر كسى فارغ‏التحصيل شد از حوزه يا دانشگاه و خود را طلبكار ديد اين بايد دوباره برگردد حوزه يا دانشگاه و درس را از نو شروع كند، اگر كسى خود را بده‏كار ديد و به افكار ديگران احترام گذاشت گفت اين نعمتى كه خدا به من داد اولين روز مسئوليت من است كه من بايد خدمت‏گزار مردم باشم اين است كه ديگر هيچ مشكلى پيش نمى‏آيد اين حق حوزه يا دانشگاه را ادا كرده است اين با هم فهميدن يعنى حرفهايتان را كنار هم بگذاريد وقتى كنار هم گذاشتيد آن‏گاه خيلى از مشكلات حل مى‏شود . سيدنا الاستاد ، علامه طباطبايى - رضوان الله عليه - دو بحث مفصل در ذيل آيه 119 سوره مائده دارند كه قبلا اشاره شد: يك بحث اين است كه قرآن كه فرمود من جامعه را هدايت مى‏كنم با چه راه هدايت مى‏كند همه اشكال‏هايى كه بر فلسفه و بر منطق شده است ايشان جواب داده‏اند . نقص‏هايى كه بر منطق و بر تفكر عقلى كرده‏اند همه را يكى پس از ديگرى جواب داده‏اند . يك بحثى هم دارند به نام بحث تاريخى كه هر دو بحث در قرآن شناسى نقش دارد يعنى جزء علوم قرآنى است كه ايشان در تفسير قرآن ذكر كرده‏اند اگر كسى خواست قرآن را بشناسد بايد اول در اين زمينه‏ها كار كند كه روش قرآن در هدايت چگونه است؟ آيا تهذيب نفس است؟ يا فقط عمل به ظواهر و استدلال به ظواهر است؟ يا استدلال‏هاى عقلى است؟ يا جمع بين اينهاست؟ مرحوم سيدنا الاستاد علامه طباطبائى مى‏فرمود كه خيلى از بزرگان آمدند اين مثلث را جمع كنند; يعنى بين ظواهر دينى و بين برهان عقلى و بين عرفان و كشف شهود جمع كنند ولى موفق نشدند سرش اين است كه هر كسى تافته جدا بافته بود اين تافته جدا بافته هر كسى را بخواهند با تافته ديگرى پيوند بزنند نمى‏خورد يك راه دارد كه آن اولين راه است و آخرين راه، آن راه را هم در پايان بحث اشاره مى‏كنند و راه حل نشان مى‏دهند مى‏فرمايند آن همين است كه ما به كريمه سوره آل عمران عمل بكنيم: «واعتصموا بحبل الله جميعا» يعنى با هم بفهميد نه هر كسى در راه خودش زحمت‏بكشد و ديگرى را به حساب نياورد و توقع داشته باشد كه ديگرى زيراكس گرفته او باشد مثل او فكر بكند اين نخواهد شد، يك راه دارد و آن با هم فهميدن است وگرنه فهم‏هاى بى‏هم را نمى‏شود با هم گره زد اگر با هم فهميديد هم برهان ظواهر دينى را تاييد مى‏كند و هم هر دو راه رياضت «حارثة‏بن مالك‏» ها را و هم راه حارثة بن مالك راه، حكيم و متدين را . مرحوم كلينى - رضوان الله عليه - در روضه كافى نقل مى‏كند كه رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - صبح كه مى‏شد از اصحاب سؤال مى‏كرد كه ديشب در عالم رؤيا چه ديده‏ايد؟ حضرت شاگردانش را به گونه‏اى تربيت مى‏كرد كه شب براى آن‏ها كلاس درس بود، كسى كه شب تا صبح بخوابد و چيزى در رؤيا نصيبش نشود اين، خواب مانده، آنها را طرزى تربيت كرد كه شب در عالم رؤيا چيزى براى آنها روشن بشود اصولا مى‏خوابند كه چيزى بفهمند خوابيدن براى آن نيست كه بدن بيارامد براى اين است كه اين جان از شر اين بدن نجات پيدا كند و به مدرسه برود، فايده خواب اين است مثل اين كه انسان يك بچه بازى گوش دارد، او را در گهواره مى‏خواباند كه خود مطالعه كند، اصل خواب براى همين است، اين بدن كه با شكم، زنده است‏بچه بازيگوش جان و مزاحم روح است، گرچه مددكار اوست اما مزاحم اوست . روح است كه اين بدن را آرام مى‏خواباند تا خود به ديار خويش سفر كند، اين بدنى كه الآن شصت‏يا كمتر يا بيشتر كيلو وزن آن است چه كسى او را حركت مى‏دهد كى او را از مدرس به منزل مى‏برد. دو روايت است كه مرحوم كلينى در «روضه كافى‏» و همين دو روايت را مرحوم فيض در «وافى‏» در باب برزخ نقل كرده است، آن روايت اين است كه: بشرهاى اوليه خواب نمى‏ديدند انبيا به آنها مى‏فرمودند خدايى هست و دستورهايى هست و بايد اطاعت كرد اينها هم مى‏گفتند اگر عمل بكنيم چه مى‏شود؟ اگر نكنيم چه مى‏شود؟ انبيا مى‏فرمودند اگر عمل بكنيد يا عمل نكنيد اثرش بعد از مرگ ظاهر مى‏شود، آنها افكارشان بيشتر مى‏شد و مى‏گفتند بعد از مرگ كه خبرى نيست آنها كه رفتند كه برنگشتند، تا اين كه خداى سبحان رؤيا را بر آنان مسلط كرد و در عالم خواب رؤيايى نصيبشان مى‏شد، وقتى بيدار مى‏شدند به انبيا - عليهم السلام - مى‏گفتند: اينها چيست كه ما در خواب مى‏بينيم؟ مى‏فرمودند: از صنف آن امورى است كه ما به شما وعده مى‏دهيم، شما توقع نداشته باشيد كه مرده‏هاى شما از قبرستان برگردند، آن يك نشئه‏اى است كه بالاخره زنده مى‏شوند همه تا خطوط سرانگشتان هم برمى‏گردد: «بلى قادرين على ان نسوى بنانه‏» (15) اما آن چه كه ما مى‏گوييم كه بعد از مرگ وارد برزخ مى‏شويد از همين قبيل است . اين چند روايت‏بسيار لطيف است كه مرحوم كلينى در كافى نقل مى‏كند و هر دو را هم مرحوم فيض نقل مى‏كند . غرض اين است كه در «روضه كافى‏» آمده است: رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - صبح از اصحاب سؤال مى‏كرد كه در «بارحه‏» چه ديده‏ايد: «ما فعلتم بالبارحة‏» . اصولا حضرت طورى آنها را تربيت مى‏كرد كه اينها بدن را بخوابانند تا جانشان سفر بكند، جان به اين بدن علاقه‏مند است چون مركب اوست اگر اين بدن پرخورده باشد بالاخره اين جان بيچاره ناچار است در همان جا باشد تا اين همه غذايى كه خورده هضم بكند . تمام تكليف بر دوش اين روح بيچاره است، هنگام مرگ با يك نفرتى اين بدن را ترك مى‏كند، چون با نفرت اين بدن را ترك مى‏كند آثار نفرت هم اين است كه بدن، بدن، «جيفه‏» و «مردار» مى‏شود، اما اگر اين بدن تابع روح باشد آثار آن روح در اين بدن هست و مدت‏ها يا براى هميشه نمى‏پوسد . پس يك راه وجود دارد كه بگوييم مثلث‏با هم ساخته بشود وگرنه از جايى ديگر بياوريم مثلث درست كنيم هرگز تثليث توحيد نخواهد شد فرمود: «واعتصموا بحبل الله جميعا» با هم بفهميد، دو طلبه كه با هم بحث مى‏كنند با هم مى‏فهمند نه بى هم اما يك طلبه كه در اتاقش مطالعه مى‏كند ديگرى در اتاقش، بى هم قرآن را فهميده‏اند نه با هم . مهجوريت قرآن در حوزه‏ها اما آن چه كه به عنوان بحث تاريخى بر سر قرآن كريم آمده بحث جالبى است . در صدر اسلام چگونه با قرآن رفتار شد؟ در زمان خود حضرت، بعد از ايشان، در زمان خانه‏نشينى حضرت امير - سلام الله عليه - ، و در زمان حكومت ايشان امويان و عباسيان چه كردند؟ از آل‏بويه تا زمان صفويه بر شيعه چه گذشت؟ شرح مفصل و جذابى درباره سير تاريخى قرآن دارد . سپس درباره بحث‏هاى حوزوى مطالبى مى‏فرمايند كه خلاصه‏اش اين است: قرآن نه تنها به عنوان بحث رسمى در حوزه‏ها نيست كه اساسا درسى و بحثى به عنوان قرآن نيست، قرآن را به عنوان مهمان علوم ديگر هم نكرده‏اند طورى كه اگر كسى كارى با قرآن نداشته باشد مى‏تواند عمرى در حوزه‏ها به سر ببرد و در رشته خاص خود صاحب نظر باشد . علوم ادبى ما با اشعار جاهلى و سبعه معلقه ديوان امرءالقيس و امثال ذلك تامين بود، جامع الشواهدها هم اين را نشان مى‏دهد و سر اين كه لسان العرب و امثال آن، كتاب و لغتى است كه از آخر شروع مى‏كند، يعنى آخر كلمه را مى‏گويد باب النون يعنى كلمه‏اى را كه آخرش نون دارد، باب الواو يعنى كلمه‏اى كه آخرش واو دارد، برخلاف ساير كتاب‏هاى لغت‏براى اين كه معمولا قوافى، ابيات، اشعار را به همين شيوه تنظيم مى‏كردند، از آخر مدد مى‏گرفتند . وارد مسائل فقه و اصول كه مى‏شويم شما از اول تا آخر اصول يكى دو تا آيه مى‏بينيد آن هم براى رد كردن نه براى اثبات: يكى آيه «نفر» است، ديگرى آيه «نبا» كه به قول همه اصوليان محقق اينها دليل حجيت‏خبر واحد نيست . اين استدلال‏ها را به عنوان استدلال به آيه ذكر مى‏كنند براى رد كردن، كدام اصولى محقق است كه حجيت‏خبر واحد را به آيه «نبا» استدلال كرد يا به آيه «نفر» استدلال كرد، همه گفتند اينها دلالت ندارند، آيه «ما كنا معذبين حتى نبعث رسولا» (16) هم تاييد است، براى اين كه قسمت مهمش را حديث «رفع‏» تامين مى‏كند; يعنى كتاب برائت‏با آن برائت عقلى كه قبح عقاب بلابيان است مى‏گردد و قسمت مهمش در محور «رفع عن امتى التسع‏» مى‏گردد استصحاب هم كه با آن حديث تكيه مى‏كند، اصل‏هايى مانند اشتغال و تعادل و تراجيح نيز اين چنين است . ما در بحث‏هاى اصولى مرحله سطح و خارج مسئله‏اى نداريم كه به قرآن متكى باشد . اما فقه گرانقدر ما قسمت مهمش، جلش لولا الكل به روايات بسته است و اگر در يك مسئله به «اوفوا بالعقود» (17) استدلال مى‏شود مشابه اين معنا و اين مضمون از روايات ديگر به خوبى استفاده مى‏شود، بنابراين اگر كسى، طلبه‏اى قرآن مى‏خواند براى اين است كه مى‏خواهد ثواب ببرد . اساسا بافت‏حوزه و علوم حوزوى چيزى نيست كه به قرآن تكيه بكند، نه قرآن در متن كار حوزه است نه مهمان علوم حوزوى است . وقتى حوزه منهاى قرآن شد بازده‏اش هم همان خواهد بود و اين كه مى‏بينيد بزرگان از مراجع خودشان تلاش و كوشش كرده‏اند تفسير بنويسند مثل شيخ طوسى‏ها و امثال ذلك اين خطر را احساس كردند، اى كاش همان روال مرحوم شيخ طوسى و طبرسى و مرحوم آقا شيخ جواد بلاغى و ديگران ادامه پيدا مى‏كرد، آنان احساس مى‏كردند كه قرآن را بايد در حوزه‏ها آورد و اگر قرآن در حوزه باشد همه علوم هست . يك سخن لطيفى امام فخر رازى دارد كه از او خيلى متوقع نيست در ذيل آيه كريمه: «و لاتلقوا بايديكم الى التهلكة‏» (18) يك اشكال ادبى است كه ثلاثى مجرد مصدرش بر وزن تفعله نيامده است هلك، يهلك تهلكه، فعل يفعل تفعله نيامده است، اديبى كه به انتظار سبعه معلقه‏ها به سر مى‏برد مى‏خواهد كه تلاش و كوشش كند كه اين تهلكه را درست كند، امام رازى مى‏فرمايد كه به دنبال چه مى‏گردى؟ مى‏خواهى به وسيله امرؤالقيس حرف خدا را تثبيت كنى، قرآن براى شما سند نيست، مهد ادب نيست، شما مى‏خواهيد دنبال يك شعر جاهلى برويد تا بگوييد اين با قوانين ادب درست است اگر ثابت‏شده است معجزه است كما هو الحق البين همين قانون است، شما مى‏خواهيد با گفته عرب جاهلى قانون درست كنيد . اين فكر بايد احيا بشود كه خود كلام‏الله ادب مى‏آورد، شما ادبيات قبل از اسلام را با ادبيات بعد از اسلام مقايسه كنيد، غناى ادبيات بعد از اسلام، مرهون قرآن است . بحث‏هاى عقلى ديگر را هم قرآن آورده است . بنابراين قرآن نه تنها بايد همه اين علوم ياد شده را تغذيه بكند بلكه بايد به عنوان يك پرچمدار در حوزه‏ها مطرح شود . از سال‏هاى متمادى اين فكر در حوزه‏ها عموما و در حوزه قم خصوصا طرح شده بود كه كتاب‏هاى ادبى حوزه‏ها بازسازى بشود، ما به جاى اين كه شواهدى از سبعه معلقه و اشعار جاهليه بياوريم از آيات قرآن و كلمات اميرمؤمنان در نهج البلاغه شاهد بياوريم . مرحوم محدث قمى - رضوان الله عليه - حرف لطيفى در شرح حال خودش در كتاب «الكنى والالقاب‏» دارد در آن جا كه شرح حال خود را مى‏نويسد، مى‏گويد: من در جوانى ذوق ادبى داشتم مقامات حريرى و حميدى و امثال آن را مى‏خواندم، بعد فهميدم كه اين چه كارى است، در اين كتاب‏ها آمده است كه فلان جا سور اين چنين بود، سفره آن چنان بود، مهمانى و پذيرايى چه وضعى داشت، خلاصه يك مشت گدايى است اما نهج‏البلاغه يك آقايى است . من گفتم: اگر من ادبيات مى‏خواهم اين نهج‏البلاغه است، هم معارف دارد و هم ادب، چرا مقامات حريرى بخوانم . اين درد در حوزه‏ها بود و فخر يك اديب، اين بود كه مقامات حريرى درس مى‏خواند اما اگر از تفسير اين سخنان اميرمؤمنان - سلام الله عليه - كه: «لايدركه بعد الهمم‏» (19) سؤال مى‏كردى، مى‏ماند! اما سفره پذيرايى فلان خان چگونه بود يا فلان شخص در فلان قبيله چگونه بود به هر جهت غير از يك مشت‏سورچرانى و شكم پرستى چيز ديگرى ندارد، اما نهج البلاغه، تماما حكمت و عرفان و خداپرستى و زهد ورزى است، لذا مرحوم محدث قمى مى‏گويد من تغيير سليقه دادم آمدم نهج البلاغه خواندم . قرآن و نهج البلاغه بايد در متن حوزه‏ها باشند، به راحتى مى‏توان همه شواهد و قواعد را با قرآن و نهج البلاغه تامين كرد، هم چنين تمام بحث هاى كلامى، فلسفى و عرفانى را مى‏توانيم قرآنى كنيم . پى‏نوشت‏ها: 1) سوره حشر، (59) آيه‏21 . 2) سوره شعرا، (26) آيه‏194 . 3) سوره فرقان (25) آيه‏32 . 4) سوره بقره (2) آيه 74 . 5) سوره اسراء (17) آيه 82 . 6) سوره يونس (10) آيه 57 . 7) سوره صف (61) آيه 8 . 8) سوره رعد (13) آيه 28 . 9) سوره بقره (2) آيه 10 . 10) همان، آيه 74 . 11) سوره عنكبوت (29) آيه 43 . 12) سوره مائده (5) آيه‏16 . 13) سوره نحل (16) آيه 43 . 14) سوره آل عمران (3) آيه 103 . 15) سوره قيامة (75) آيه‏4 . 16) سوره اسراء (17) آيه 15 . 17) سوره مائده (5) آيه‏1 . 18) سوره بقره (2) آيه 195 . 19) نهج البلاغه خطبه‏1 . منبع :پاسدار اسلام ، شهريور 1378، شماره 213
Copyright 1999-2014 All rights are Reserved to Aalulbayt Global Information Center