شهید استاد مرتضى مطهرى (ره)
قرآن روى عمل و ايمان هر دو تكيه دارد.
بسم الله الرحمن الرحيم ...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم و الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماء حتى اذا جاءه لم يجده شيئا و وجد الله عنده فوفيه حسابه و الله سريع الحساب، او كظلمات فى بحر لجى يغشيه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم يكد يريها و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور .
بحث اين آيات درباره سرنوشت عمل كافر است كه اگر كافر عمل به اصطلاح خيرى به عقيده خودش بكند چه سرنوشتى پيدا مىكند و اگر عمل شرى مرتكب بشود چه سر نوشتى پيدا مىكند.
يكى دو مطلب به عنوان مقدمه بايد عرض كنم.يكى اينكه وقتى قرآن مىگويد «كافر» مقصود از كافر چيست؟آيا مقصود از كافر هر غير مؤمن است، هر غير مسلمانى را ما مىتوانيم بگوييم «كافر» و آنچه قرآن در اينجا تحت عنوان «كافر» مى فرمايد شامل همه غير مسلمانها مىشود، يا اينكه كافر معنى خاصى دارد كه در واقع غير مسلمان به تقصير را شامل مىشود و به اصطلاح غير مسلمان به قصور را شامل نمى شود؟علما يك اصطلاحى دارند كه اين اصطلاح ريشه قرآنى دارد، جاهل را مقسم قرار مىدهند و مى گويند جاهل بر دو قسم است:يا قاصر است و يا مقصر، و طبعا هر خلافكارى اين طور است.يك نفر خلافكار و مجرم يك وقت قاصر است و يك وقت مقصر. «قاصر» يعنى كوتاه و «مقصر» يعنى كوتاهى كننده.اگر كسى چيزى را نمى دانست و يا جرمى را مرتكب شد، يك وقت علت اين كار قصور يعنى دست نارسى و كوتاهى است، يعنى او تقصير ندارد، مقصر نيست و راهى غير از اين نداشته است (1) ، و يك وقت او مقصر است و آن، وقتى است كه انسان يك چيزى را دانسته و فهميده، اما به خاطر هوا پرستى و نفس پرستى، على رغم آنچه خودش مىداند و مى فهمد عمل مىكند.
قرآن خودش اصطلاحى در اين زمينه ها دارد ولى نه به نام قاصر و مقصر. تعبير قرآن تعبير ديگرى است از قبيل «المستضعفين» مستضعفين يعنى ضعيف شمرده شدگان، دست نارسان.در بعضى جاهاى ديگر تعبير دارد:
«مرجون لامر الله» (2) يعنى درباره يك طبقهاى شما اساسا قضاوت نكنيد كه عاقبت اينها چيست، بگوييد به خدا واگذار است، خدا خودش مى داند كه بعد با آنها چه بكند، كه البته اين خودش يك نويد رحمت است.
چنين اشخاصى ممكن است مسلمان نباشند.الآن نقاطى در جهان وجود دارد-در آفريقا، آمريكا، اروپا، مشرق زمين و خيلى از نقاط ديگر-كه بسا هست مردم نام اسلام را نشنيده اند و چه بسا در بعضى مناطق سياستهاى بالخصوصى حكومت مىكند كه اصلا از اول نگذاشته اند آنها نام دين و نام خدا را بشنوند.اينها هم به يك معنا كافرند، يعنى مسلمان نيستند، اما كسى اينها را كافر معاند و كافر جاحد نمى گويد.كافر معاند يعنى آن فردى كه اسلام بر او عرضه شده و او درك كرده و فهميده، ولى به خاطر اينكه منفعت و جاه طلبى و تعصبش اقتضا نمى كرده، وقتى خودش را مواجه با حق ديده است در مقابل حق و حقيقت قيام كرده و ايستاده است.اصل معنى كفر اين است.هر غير مسلمانى را، و لو كسى كه اسلام بر او عرضه نشده است تا عكس العمل مخالف در مقابلش نشان بدهد، به يك معنا مىتوانيم بگوييم كافر، ولى به يك معناى ديگر [نمىتوانيم بگوييم]و قرآن هر جا «الذين كفروا» مى گويد ناظر به آن طبقه نيست، بلكه ناظر به طبقهاى است كه حقيقتبر آنها عرضه شده است و آنها در مقابل حقيقت عناد مىورزند. «كفر» يعنى پرده كشى. آنها مىخواهند روى حقيقت، ساتر و پرده بيندازند، يعنى مقصر هستند و از روى تقصير[عمل مىكنند].درباره همين هاست كه قرآن مىفرمايد: «و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم» (3) يعنى در حالى كه در عمق روحشان يقين دارند مع ذلك جحود مى ورزند.
حقيقت اسلام تسليم است
حقيقت اسلام تسليم است نه دانستن و ندانستن.دانستن و كشف حقيقت كردن، براى اينكه يك نفر مسلمان باشد كافى نيست.وقتى حقيقت براى انسان كشف شد بايد عكس العملش در مقابل حقيقت اين باشد كه «امنا و سلمنا و صدقنا» .اين مىشود اسلام، و الا من از شما مى پرسم آيا شيطان كافر استيا كافر نيست؟بدون شك كافر است.قرآن هم مىگويد: «و كان من الكافرين» (4) .ولى از شما مىپرسم آيا شيطان-كه قرآن او را كافر مىخواند-خدا را مى شناسد يا نمى شناسد؟مى داند خدايى هستيا نه؟او از همه بهتر مى داند.خدا را آنچنان مىشناخت كه مىگفت:
«فبعزتك» (5) (به عزت خودت قسم).آيا شيطان پيغمبران و عباد مخلص خدا را مى شناسد يا نمى شناسد؟خيلى هم خوب مىشناسد، چون مى گفت: «الا عبادك منهم المخلصين» (6) يك عده عباد را سراغ داشت كه آنها را «عباد مخلص» مى ناميد و می گفت ديگر دستم به آنها نمى رسد. بندگان مخلص خدا را آنچنان مى شناسد كه مى گويد «ولى من به آنها دسترسى ندارم، هيچ روزنه و نقطه ضعفى در آنها نيست كه من در آنها نفوذ پيدا كنم» .ائمه را چطور؟ائمه را مثل انبياء خوب مى شناسد.آيا به معاد اعتقاد دارد يا نه؟يعنى آيا علم دارد كه روز قيامتى هست يا نه؟به آن هم علم و يقين داشت، مى گفت: «فانظرنى الى يوم يبعثون» (7) خدايا مرا تا روز قيامت مهلت بده.
اين عنصرى كه خدا و پيغمبران را مى شناسد و به معاد هم اعتقاد جازم دارد-اين سه ركنى كه ما هميشه شرط اسلاميت مى دانيم-در عين حال قرآن مى گويد كافر است، چون ملاك كفر اين نيست كه انسان بداند يا نداند، و ملاك اسلام هم اين نيست كه انسان بداند يا نداند.ملاك اسلام اين است كه انسان بداند و در مقابل حقيقت تسليم باشد، و ملاك كفر اين است كه انسان بداند، حقيقت بر او عرضه شده باشد و او در مقابل قيقت بايستد و مخالفت كند.
پس اينكه قرآن در يك جا مى فرمايد اعمال كافران مانند تلى از خاكستر است كه بادتندى بوزد، در يك جا مى فرمايد مانند سرابى است كه تشنه او را آب خيال مىكند و در يك جا به ظلمت هايى تشبيه مىكند كه در اعماق درياها وجود دارد، همه درباره انسانهايى است كه حقيقت بر آنها عرضه شده و در عين حال در مقابل حقيقت ايستاده اند. قرآن در يك جا تابلوى عجيبى را مجسم مىكند: «و اذ قالوا اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السماء» (8) مىگويد ياد كن آن وقتى را كه ستبه آسمان بلند مىكردند و مى گفتند خدايا اگر سخن اين محمد كه مدعى نبوت استحق است و واقعا پيغمبر است و راست مىگويد و از ناحيه توست (9) سنگى از آسمان بفرست و ما را ببر كه نبينيم.كفر معنايش همين است.
مىگويد اگر اين حقيقت است مرا ببر كه نبينم.
اما آن طبقات ديگر، يعنى كافرانى كه كافرند به معنى اينكه مسلمان نيستند ولى قاصران اند و به تعبير خود قرآن «مستضعفاناند» ، «مرجون لامر الله» هستند-كه شايد اكثريت كافرها و غير مسلمانها از اين قبيل باشند، خدا عالم است-در آنها بحثى نيست.فلان زن يا بچه، فلان دهاتى يا بى سواد، يك گوشهاى افتاده و اساسا حقيقتبه او نرسيده است]و گاهى حتى افراد دانشمندى[چنين هستند.]در كتاب عدل الهى اين داستان را كه در شرح حال دكارت مى نويسند، نقل كرده ام.دكارت فيلسوف معروفى است كه فلسفه خودش را از «شك» شروع كرد، يعنى در راهى كه از نظر فلسفه مى رفت كم كم احساس كرد كه به بن بست رسيده است، يكدفعه همه خطها را كور كرد و گفت از نو و از همان اول شروع مىكنم.
يك مرتبه شك كرد و گفت مىخواهم در همه چيز شك كنم تا ببينم يقين را از كجا پيدا مى كنم.نه تنها در امور مذهبى شك كرد، در ساير امور نيز شك كرد، گفت شايد خدا نباشد، پيغمبرانى نباشند، اصلا شايد دنيايى وجود نداشته باشد، رنگ و حجم و جسم و حرارت وجود نداشته باشد، همه اينها خيال باشد مگر نه اين است كه انسان گاهى در خواب يك دنياى بسيار وسيع و عظيمى را مىبيند كه در عالم خواب شك نمىكند كه آنچه مىبيند حقيقت است اما وقتى بيدار مىشود مى بيند همه آنها خيال بوده است.بعد گفت:ولى در هر چه شك كنم در يك چيز نمىتوانم شك كنم و آن اينكه «شك مى كنم» ، در اينكه «شك مى كنم» نمىتوانم شك بكنم، پس شكى وجود دارد و شخص شك كنندهاى وجود دارد كه من هستم.پس اگر هيچ چيز در جهان وجود ندارد من و شكم وجود داريم.بعد گفت پس يك نقطه پيدا كردم. حالا پايم را روى اين نقطه مى گذارم و اين را پله اول قرار مىدهم و قدم به قدم جلو مى روم.
بعد آمد درباره خودش بررسى كند، گفت من كه هستم، شك من هم كه وجود دارد، آيا اگر هيچ چيز وجود نداشته باشد، من و شك من مىتواند وجود داشته باشد، يا يك چيز ديگرى هم بايد وجود داشته باشد تا من و شكم وجود داشته باشيم؟ديد نه، بايد چيز ديگر هم وجود داشته باشد.
قدم به قدم جلو رفت-كه داستانش مفصل است-و ديد خدا را نمى تواند انكار كند، خدا وجود دارد، روح وجود دارد، جسم وجود دارد، و كم كم خيلى از چيزهايى را كه قبلا هم قبول داشت قبول كرد و خيلى از چيزها را قبول نكرد.رفت سراغ مذاهب اينجاست كه انسان احساس انصاف مىكند، يعنى احساس مى كند كه او واقعا مرد با انصافى است.مذاهب محيط خودش را يك يك بررسى كرد و معتقد شد كه مذهب مسيح در ميان مذاهب موجود بهترين مذهب است، ولى گفت من نمىگويم مذهب مسيح بهترين مذهب جهان است چون من نمىدانم در جهان چه مذاهبى وجود دارد-عرض كردم سيصد و پنجاه سال پيش مثل حالا نبوده، تازه حالا هم هنوز حقايق نسبت به همه جهان مكشوف نيست تا چه رسد به آن وقت-شايد در جهان مذاهب ديگرى وجود داشته باشد كه آن مذاهب بر مذهب مسيح ترجيح داشته باشد.من فعلا مىگويم بهترين مذهب موجودى كه من مىشناسم اين است.و عجيب اين است كه وقتى مىخواهد مثالى براى يك نقطه دور افتاده ذكر كند كه او بى خبر است در آن نقطه چه مذهبى وجود دارد، مىگويد مثلا ممكن است در ايران يك مذهبى وجود داشته باشد كه از مذهب مسيح بهتر باشد.
يك چنين آدمى كه تعصب ندارد و در دلش را به روى حقيقتباز كرده، گيرم به حقيقت هم نرسد، از مستضعفين و قاصران است و او را نمىتوان كافر به آن معنا شمرد يعنى كسى كه حقيقت برايش كشف شده و در مقابل حقيقت عكس العمل مخالف نشان مى دهد، عناد و حجود و كفر مى ورزد.
بعد از دانستن اين مطلب، درباره مقبول واقع شدن اعمال انسان در درگاه الهى و به تعبير قرآن بالا رفتن عمل انسان توضيح مى دهيم.اصلا معنى مقبوليت[عمل، همان بالا رفتن آن است.] قبول كردن خدا مثل قبول كرد نهاى ما نيست كه يك امر قرار دادى باشد.ماهيت و واقعيت اعمالى كه انسان مرتكب مىشود، به درجه اخلاص انسان، نيت انسان و پاكى روح انسان بستگى دارد.يك وقت هست كه عمل به سوى خدا بالا مىرود (اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه) (10) و يك وقت هست كه عمل انسان بالا نمى رود بلكه پايين مىرود. (ان كتاب الفجار لفى سجين) (11) .
در روايت هست يك نماز ما مىخوانيم-ما كه از عالم غيب خبر نداريم، ولى عالم غيب از اين عالم شهادت ما خيلى وسيعتر و فصيحتر و منظمتر و حساب هايش دقيق تر است-يك وقت هست كه اين نماز ما يك تجسم نورانى پيدا مى كند، بالا مى رود و پرده هاى هفت گانه(هفت حجاب)را پاره مى كند.يك وقت هم هست كه نماز ما به صورتى است كه ملائكهاى كه مامور بالا بردن هستند، وقتى كه آن را به يك مقام بالاتر عرضه مىكنند، آن مقام بالاتر مى گويد «لفوه فى خرقة» اين را در يك پارچه اى بپيچيد و بكوييد به سر خواننده اش.خيلى نمازها هست كه به جاى اينكه بالا برود پايين مى رود. در روايت است كه انسان گاهى يك عمل خير را به قصد قربت انجام مىدهد، مثلا به قصد قربت و واقعا «قربة الى الله» از يك نفر دستگيرى مىكند.اين عمل او مىشود يك عمل نورانى و در مقامات بالا جا مى گيرد، ولى بعد شيطان وسوسه مىكند، با اينكه در حين عمل قصد ريا نداشته و ريا هم نكرده و عملش پاك بوده اما رياى بعد از عمل مىكند.در مجلسى مى نشيند، در حالى كه يك خيال در ذهن اوست مثل يك گربهاى كه او را در يك جوال كرده باشند مىخواهد زود خودش را بيرون بياندازد كه بله، اطلاع پيدا كرديم فلان كس گرفتار است، ما هم به نوبه خودمان كمك كرديم!دستور مىدهند يك درجه عمل او را پايين بياوريد.[اين كار تكرار مىشود.]دفعه سوم دستور مى رسد كه آن عمل را از بالا برداريد و بگذاريد در سجين، در جهنم، يعنى عملى مىشود در رديف شرابخوارى، همان عملى كه در ابتدا بالا رفت، مىگويند آن را پايين بياوريد.
شرط بالا رفتن عمل انسان
پس اعمال انسان يك نظام واقعى دارد.براى اينكه عمل انسان بالا رود بايد قصد انسان بالا رفتن باشد.اين همان است كه به آن «قصد قربت» مىگوييم.براى اينكه عمل انسان بالا برود بايد نيت انسان خالص باشد و قصد بالا رفتن داشته باشد، و الا محال است انسان قصد بالا رفتن نداشته باشد و عمل او بالا برود.اين است كه گفتيم انسان لا اقل بايد ايمان به خدا و ايمان به آخرت-كه شرط قصد قربت است-داشته باشد، و الا آدمى كه اصلا به خدا ايمان ندارد و قصد قربت هم ندارد، نبايد انتظار داشته باشد كه عمل او بالا برود.
وقتى او عمل را بالا نفرستاده، عمل چگونه بالا برود؟!اين درست مثل اين است كه كسى سنگى را به طرف پايين انداخته و مىگويد چرا سنگ به طرف بالا نمىرود؟سنگ را به طرف بالا نينداخته كه بالا برود. عناد موجب حبط عمل انسان اين مقدار(ايمان به خدا و ايمان به آخرت) شرط اصلى[مقبوليت و بالا رفتن عمل] است ولى چيزهايى هم هست كه به منزله آفت هستند، يعنى يك عمل راست و درست را خراب و فاسد مىكنند، از جمله همين مساله عناد و كفرى است كه عرض كردم.اگر انسان با حقيقت عناد بورزد، خاصيت عناد اين است كه اعمال گذشته انسان را حبط مى كند.يك نفر مسيحى مؤمن ممكن است عملى را به قصد قربت انجام دهد و مسلم عملش در نزد خدا ضايع نمى شود، اما اگر همان فرد در جاى ديگر معاند باشد يعنى تا سخن از پيغمبر اسلام بيايد فورا عكس العمل مخالف نشان بدهد، اين كفرش، آن عملش را ضايع و باطل مىكند.همچنين يك نفر سنى ممكن استيك عمل را به قصد قربت انجام بدهد و عملش پاك و پاكيزه بالا برود اما اگر مساله امامت امير المؤمنين بر او عرضه شد و قبول نكرد و عناد ورزيد قطعا اعمالش همه به هدر رفته است.
نه تنها عناد اين كار را مىكند، خيلى چيزهاى ديگر هم خود ما داريم[كه اعمالمان را هدر مى دهد].نبايد خيال كرد اين مساله فقط مربوط به آنهاست.لازم نيست عناد تنها در مورد نبوت يا امامتيا توحيد باشد، در موارد ديگر هم همين طور است. ممكن است انسان به نحو ديگرى معاند باشد.فرض كنيد كسى يك مسالهاى از من مىپرسد و من جوابى مىدهم.از يك نفر ديگر هم همان مساله را مىپرسد و او جواب ديگرى مىدهد.بعد به من مىگويند فلان كس جواب مساله را اين طور داد.تا به من گفتند، با اينكه من خودم بهتر از ديگران مى فهمم كه او درست گفته اما حاضر نيستم خودم را بشكنم و بگويم ببخشيد، من اشتباه كردم، ايشان درست فرمودند، بلكه شروع مىكنم به توجيه و تاويل كردن و مىخواهم به هر نحوى شده حرف او را خراب كنم و حرف خودم را به كرسى بنشانم.اين هم خودش درجهاى از عنا د است.در اين صورت نمى تواند نماز من نماز درستى باشد در حالى كه من اينقدر خودخواه و معاندم كه حاضر نيستم سبتبه اينكه مسالهاى را ديگرى بهتر از من جواب داده تسليم باشم و به اشتباه خود اعتراف كنم.
حسادت هم همين طور است.پيغمبر اكرم فرمود: «ان الحسد لياكل الحسنات كما تاكل النار الحطب» (12) .
حسد، حسنات انسان را مىخورد آنچنانكه آتش هيزم را، يعنى انسان حسناتى انجام مى دهد و در ديوان اعمالش حسنات زيادى هست، بعد مرتكب يك حسادت مى شود، تمام آنها محو و نابود مى شود.در حديثى پيغمبر اكرم در مورد بعضى از اعمال و اذكار فرمود هر كس اين عمل را مرتكب بشود يا اين ذكر را بگويد خداوند متعال براى او درختى در بهشت غرس مى كند.يكى از حاضرين عرض كرد:يا رسول الله!پس ما در بهشت خيلى درخت داريم.فرمود:بلى، اگر آتشى از اينجا نفرستيد و آنها را آتش نزنيد.
پس مىبينيد اگر كافر (13) ايمان به خدا نداشته باشد و به قيامتى معتقد نباشد و كارى را براى عالم بالا انجام ندهد عملش بالا نمى رود، و اگر چنين كارى را كرد ولى كفر عنادى و كفر جحودى داشت، خود اين كفر جحودى، عملش را بعد از اينكه ماجور بوده از بين مى برد، همين طور كه اعمال ما را مثلا حسادت از بين مى برد.اعمال خيرى كه مرتكب مى شود اگر به قصد خدا نباشد و قصد قربت در كار نباشد توخالى و پوچ و سراب است، خيال مىكند كارى كرده ولى وقتى كه چشم به آن جهان باز كرد مىبيند تمام اين اعمالى كه او آنها را خير و مفيد به حال خودش خيال مىكرد بى روح و بى معنى و مرده است، اينها همه سراباند و او خيال مى كرده آب است.ديگر واى به حال انسانى كه كافر باشد، كفرش هم كفر جحودى و عنادى باشد و گناه هم مرتكب بشود، كافر در حال كفر مرتكب گناه بشود، آن ديگر «ظلمات بعضها فوق بعض» است.
قرآن براى اين دسته مثل عجيبى ذكر مى كند:[مثل آنها مثل] تاريكى اندر تاريكى است، مى فرمايد: «او كظلمات فى بحر لجى» .
دريايى را در نظر مىگيرد كه آن دريا «لجى» باشد، يعنى قسمتى از آن يا همه آن، عمق بسيار زيادى داشته باشد.چرا قرآن مثال به درياى عميق ذكر مىكند و مى گويد ظلماتى در دريايى عميق، يعنى در عمق آن دريا؟براى اينكه اگر ما بخواهيم مثالى ذكر كنيم براى جايى كه در آنجا نور به هيچ وجه وجود نداشته باشد و انسان را در جايى ببرند كه هيچ نور وجود نداشته باشد، اين است كه انسان را در عمق يك درياى عميق فرو ببرند و خيلى هم فرو ببرند.
امروز بهتر از گذشته ثابت شده است كه نور در آب نفوذ مىكند، يعنى همين طور كه هوا را روشن مىكند آب را هم روشن مى كند چنانكه شما كف حوضى را كه آب صاف داشته باشد مى بينيد، چون نور در آب نفوذ مىكند و تا كف حوض مى رسد.اما در درياهاى خيلى عميق مىگويند از عمق چند هزار متر بيشتر ديگر اساسا نور هيچ نفوذى ندارد، آنجا ظلمت مطلق است.
در قديم خيال مى كردند در طبقات زيرين اقيانوسها ديگر جاندارى وجود ندارد، چون نور به هيچ وجه به آنجا نمى رسد و فشار آب هم خيلى زياد است، ولى امروز كشف شده كه با اينكه نور خورشيد به آنجا نمى رسد در عين حال جاندار وجود دارد.خدا مخلوقاتى را كه آنجا هستند طورى خلق كرده كه خودشان از اندرون خودشان نور توليد مىكنند و ما يحتاج نورى در وجود خودشان توليد مىشود.
بنابراين مثال براى جايى كه در آنجا نور هيچ وجود نداشته باشد كه بتوان فرض كرد انسانى را به آنجا ببرند، يكى «بحر لجى» است.قرآن نمى گويد «بحر» (دريا)"كه شامل همه درياها بشود و بگويند بعضى درياها نور تا ته آنها مى رسد"بلكه مىگويد «بحر لجى» درياى خيلى عميق، اشاره به بعضى درياها كه عمقشان در حدى است كه نور در آنجا نفوذ نمى كند.
ولى قرآن مىخواهد بگويد كه عواملى از ظلمت بر وجود اينها (14) احاطه پيدا كرده كه هر كدام به تنهايى اينها را در ظلمت فرو مىبرد.صرف اين نيست كه اينها در ظلمت هستند، بلكه در ظلمت چند قبضه هستند و چند عامل روى همديگر وجود دارد كه هر كدام به تنهايى مانع رسيدن نور است:در دريايى عميق باشند، آنجا كه نور نمىرسد، بعلاوه سطح دريا هم آرام نباشد، دائما امواجى روى امواج قرار بگيرد كه از سطح عادى دريا مثل دو كوه بالا آمده باشد كه باز مانع بيشترى براى رسيدن نور است، از اين هم بالاتر، هوا هم ابرى باشد كه ابر هم مانع رسيدن نور خورشيد يا ماه و ستاره و امثال اينها باشد.اين ديگر چقدر ظلمت اندر ظلمت است: «ظلمات بعضها فوق بعض» مثل مىآورد اينها را كه آنچنان ظلمتهايى روى ظلمتهايى بر اينها احاطه پيدا كرده است كه در حكم آدمى هستند كه در قعر چنين دريايى باشد كه چند عامل روى همديگر قرار گرفته و مانع رسيدن نور شده است، درست عكس آن مثلى كه در آيه نور خوانديم، كه گفتيم آن مثل را چند جور توجيه كرده اند و از جمله -در روايت داشتيم-مثل مؤمن هم هست:
مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح فى زجاجة الزجاجة كانها كوكب درى يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضيىء و لو لم تمسسه نار نور على نور يهدى الله لنوره من يشاء .
سه مَثَل قرآن براى اعمال كافران
آنجا انسانهايى را فرض مى كند كه اين انسانها در جوى قرار گرفته اند كه نور استبالاى نور، نور فطرتشان، نور نبوت، روشنايى در روشنايى است.بشر ديگرى هم هست كه در ظلمت فوق ظلمت است:نور فطرت خودش را خاموش كرده است، اين خودش يك ظلمت.ظلمت عناد آمده روى آن را گرفته است، ظلمت ديگر، و ظلمت ناشى از گناه و معصيتهاى متوالى كه همان موجها و طغيانهاى روحى انسان است (موج من فوقه موج) ظلمت ديگرى، چون هر ظلمتى نقطه مقابل يك نور است:نور نبوت، نور وحى، هدايت وحى.آنجا كه هدايت وحى نباشد ظلمت است.نور فطرت، هدايت فطرت.آنجا كه چراغ فطرت خاموش شده باشد ظلمت است.نور عمل صالح ،چون عرض كرديم:
«و العمل الصالح يرفعه» خاصيت عمل صالح اين است كه به قلب انسان نور مىدهد.وقتى كه انسان عمل صالح انجام ندهد نقطه مقابلش ظلمت است.هر چه بر آن طبقه، نور فوق نور احاطه كرده، بر اين طبقه ظلمت فوق ظلمت[حاكم است].
پس، از اين دو مثلى كه قرآن در اينجا ذكر كرده استيك مثل اين بود كه مثل اعمال كافران مثل سراب است.اينجا نظر به كارهاى خيرشان دارد كه اينها به آن اميد بستهاند.بيچارهها!شما خيال[باطل]مىكنيد، تا ايمانتان به خدا درست نباشد و تا به نور خدا روشن نباشيد اعمال شما روح پيدا نمىكند، اعمال شما حالت آب را پيدا نمىكند كه تشنگى شما را بر طرف كند.مثل دوم براى گناهان اينهاست.مفسرين هم راجع به اينكه چرا قرآن دو مثل آورده است وجوهى ذكر كرده اند و شايد بيشتر همين وجه را-كه بهتر هم همين است-گفتهاند كه مثال اول براى كار خوب آنهاست و مثال دوم براى كار بدشان كه ظلمت در ظلمت است.
عرض كرديم كه براى اعمال كافران يك مثل ديگر هم در قرآن ذكر شده.مثال مىزند به تلى از خاكستر كه باد تند بوزد و آن را از بين ببرد.جلسه پيش عرض كرديم كه اين مثل، مثل كارهاى خوبى است كه[آنها]به قصد قربت هم انجام داده اند و واقعا هم كارى كرده اند ولى بعد عناد و كفرشان يا چيز ديگرى سبب شده است كه آن عمل از هم پاشيده شود.به هر حال قرآن اين منطق را دارد چه براى كافر و چه براى مسلمان كه: «و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا» قرآن مىگويد بسا هست كه انبارى از عمل نيك وجود دارد ولى ما مى آييم آن را مثل غبار پراكنده مى كنيم.
(البته خداوند هرگز عمل خوب را با قيد خوب بودن خراب نمىكند) يعنى نظام تكوينى ما اين است، آنها گناهانى مرتكب مى شوند كه اثر آن گناهان اين است كه اعمال خيرشان را به كلى از ميان ببرد و نيست و نابود كند.
اين، سه مثلى بود كه قرآن براى اعمال كافران ذكر مىكند، و همان طور كه عرض كردم مقصود از كافران در اينجا هر غير مسلمانى نيست، بلكه آنان كه در مقابل حقيقت مىايستند و مخالفت و قيام و مبارزه مى كنند.
آيه ديگر باز صحنهاى از نور را ذكر مىكند، بر عكس اين دو آيه كه صحنهاى از محروميت از نور(محروميت از نور وحى و محروميت از نور فطرت)را كه اسمش ظلمت است، ذكر كرد، و آن اين است كه نه سراغ انسان مىرود، آن هم انسانى كه با حقيقت مخالفت مى كند، بلكه سراغ همه ذرات عالم مىرود كه همه ذرات عالم به نور الهى روشن هستند و هر موجودى در عالم خودش خداى خودش را مى شناسد و تسبيح گوى خداى خودش است، و اين قرآن بود كه براى اولين بار گفت كه اگر گوش شنوا و قلب بينا و آگاه داشته باشيد، مى بينيد كه در سراسر هستى[همهمه]خدا شناسى و ذكر خدا و تسبيح خدا وجود دارد.
تفسيرش را ان شاء الله جلسه آينده عرض مىكنم.و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
پى نوشتها:
1- توبه/106.
2- نمل/14.
3- ص/74.
4- ص/82.
5- صافات/74.
6- ص/79.
7- انفال/32.
8- در اينجا انسان با خود مىگويد لابد دستبه دعا بلند كرده كه خدايا اگر اين پيغمبر از ناحيه توست پس نورى در دل من وارد كن و به من توفيق تبعيتبده.
9- فاطر/10.
10- مطففين/7.
11- اصول كافى، كتاب الايمان و الكفر، باب الحسد، حديث 2.
12- [به معنى غير مسلمان كه شامل اهل كتاب و غيره مىشود.]
13- [گروهى از كافران]
14- مثلا شما يك دهى را در ميان كوه هاى دور افتاده كه كمتر پاى مردم شهرى به آنجا مىرسد و كمتر پاى مردم آنجا به شهر مىرسد در نظر بگيريد.اگر در آنجا از يك جوان مثلا بيست ساله، يكى از مسائل شكيات يا سهويات يا مسالهاى در باب روزه يا خمس بپرسيد مى بينيد خيره به شما نگاه مىكند كه اين چه مى گويد؟چه بسا هست كه اين مسائل اساسا در عمرش به گوش او نخورده و اصلا متوجه نشده كه چنين چيزهايى هم هست.به يك چنين آدمى «قاصر» مىگويند چون اين بيچاره تقصيرى ندارد، از اولى كه چشم به اين دنيا باز كرده خودش را در همين محيط ديده، در خانوادهاى بوده كه در آن اصلا نماز و روزهاى وجود نداشته، تا وقتى كه بزرگ شده و به سن بلوغ رسيده است و بعد دنبال همان كارى رفته كه پدر و مادرش رفته بودند، و اصلا اين گونه مسائل به فكرش نمىرسيده و كسى هم نبوده كه او را آگاه كند.از نظر قوانين به اصطلاح مدنى و دولتى هم، دولتحق مؤاخذه از يك چنين افرادى را ندارد، زيرا او چيزى نمى داند و اساسا اسم «قانون مدنى» هم در عمرش به گوشش نخورده است.
منبع : آشنايى با قرآن جلد 4 صفحه 143