الكلينى عن الحسين بن محمّد، عن معلىّ بن محمّد، عن علىّ بن أسباط قال: سمعت أبا الحسن الرضا عليه السلام يقول: كان فى الكنز الّذى قال الله عزّوجلّ (و كان تحته كنز لهما) كان فيه: بسم الله الرحمن الرحيم عجبت لمن أيقن بالموت كيف يفرح؟ و عجبت لمن أيقن بالقدر كيف يحزن؟ و عجبت لمن رأى الدّنيا و تقلّبها بأهلها كيف يركن إليها؟ و ينبغى لمن عقل عن الله أن لايتّهم الله فى قضائه و لايستبطئه فى رزقه، فقلت: جعلت فداك أريد أن أكتبه، قال: فضرب والله يده إلي الدواة ليضعها بين يدي، فتناولت يده، فقبّلتها و أخذت الدواة فكتبته .
كهف 18 / 82. اصول كافى 2 / 59.
كليني از حسين بن محمد، از معلي بن محمد، از علي بن اسباط روايت كرده است كه گفت: از ابوالحسن الرضا(ع) شنيدم كه ميفرمايد: در آن گنجي كه خداوند عزّوجلّ فرموده است (و زير آن ديوار گنجي متعلق به آن دو بود)، اين عبارات نوشته شده بود: به نام خداوند بخشنده مهربان در شگفتم از كسي كه يقين به مردن دارد چگونه ميخندد؟ و در شگفتم از كسي كه به تقدير يقين دارد چگونه اندوهگين ميشود؟ و در شگفتم از كسي كه دنيا و ناپايداري آن را نسبت به مردم دنيا ميبيند چگونه به آن دل ميبندد و اعتماد ميكند؟ سزاوار است كسي كه خدا را شناخته و خدايي ميانديشد خدا را در قضا و قدرش متهم نسازد، و در روزي رساندنش او را به كندي نسبت ندهد. راوي گويد: عرض كردم: قربانت گردم، مايلم اين مطلب را بنويسم، به خدا قسم حضرت دست به سوي دوات برد تا آن را پيش من بگذارد، ولي من دست ايشان را گرفتم و بوسيدم و خودم دوات را برداشتم و اين مطالب را نوشتم .
علىّ بن إبراهيم قال: حدّثنى محمّد بن علىّ بن بلال عن يونس قال: اختلف يونس و هشام بن إبراهيم فى العالِم الّذى أتاه موسي عليه السلام أيّهما كان أعلم، و هل يجوز أن يكون علي موسي حجّة فى وقته و هو حجّة الله علي خلقه؟ فقال قاسم الصيقل: فكتبوا ذلك إلي أبى الحسن الرضا عليه السلام يسألونه عن ذلك، فكتب فى الجواب: أتى موسي العالِم، فأصابه و هو فى جزيرة من جزائر البحر إمّا جالساً و إمّا متّكئاً، فسلّم عليه موسي، فأنكر السّلام إذ كان بأرض ليس فيها سلام، قال: من أنت؟ قال: أنا موسي بن عمران، قال: أنت موسي بن عمران الّذى كلّمه الله تكليماً؟ قال : نعم، قال: فما حاجتك؟ قال: جئتك لتعلّمنى ممّا علّمت رشداً. قال: إنّى وكّلتُ بأمر لاتطيقه، و وكّلتَ أنت بأمر لاأُطيقه، ثمّ حدّثه العالِم بمايصيب آل محمّد من البلاء و كيد الأعداء حتّي اشتدّ بكاؤهما، ثمّ حدّثه عن فضل آل محمّد حتّي جعل موسي عليه السلام يقول: يا ليتنى كنت من آل محمّد، و حتّي ذكر فلاناً و فلاناً و فلاناً، و مبعث رسول الله صلّي الله عليه و آله إلي قومه و ما يلقى منهم، و من تكذيبهم إيّاه و ذكر له من تأويل هذه الآية (و نقلّب أفئدتهم و أبصارهم كما لم يؤمنوا به أوّل مرّة) حين أخذ الميثاق عليهم. فقال له موسي: (هل أتّبعك علي أن تعلّمن ممّا علّمت رشداً)؟ فقال الخضر: (إنّك لن تستطيع معى صبراً*و كيف تصبر علي ما لم تُحِطْ به خُبراً) فقال موسي: (ستجدنى إن شاء الله صابراً و لاأعصى لك أمراً) قال الخضر : ( فإن اتّبعتنى فلاتسئلنى عن شىء حتّي أحدث لك منه ذكرا) يقول: لاتسألنى عن شىء أفعله و لاتنكره علىّ حتّي أنا أخبرك بخبره. قال: نعم، فمرّوا ثلاثتهم حتّي انتهوا إلي ساحل البحر و قد شحنت سفينة و هى تريد أن تعبر فقال لأرباب السفينة: تحملوا هؤلاء الثلاثة نفر فإنّهم قوم صالحون، فحملوهم فلمّا جنحت السفينة فى البحر قام الخضر إلي جوانب السفينة، فكسرها و أحشاها بالخرق و الطّين، فغضب موسي غضباً شديداً، وقال عليه السلام للخضر: (أخرقتها لتغرق أهلها لقد جئت شيئاً إمراً). فقال له الخضر: (ألم أقل لك إنّك لن تستطيع معى صبراً) قال موسي: (لا تؤاخذنى بما نسيت و لاترهقنى من أمرى عسراً) فخرجوا من السفينة، فمرّوا فنظر الخضر إلي غلام يلعب بين الصبيان حسن الوجه كأنّه قطعة قمر، و فى اُذنيه درّتان، فتأمّله الخضر ثمّ أخذه فقتله، فوثب موسي علي الخضر و جلد به الأرض فقال: (أقتلت نفساً زكيّة بغير نفس لقد جئت شيئاً نكراً) فقال الخضر: (ألم أقل لك إنّك لن تستطيع معى صبراً). قال موسي : ( إن سألتك عن شىء بعدها فلاتصاحبنى قد بلغت من لدنّى عذراً*فانطلقا حتّي إذا أتيا أهل قرية) بالعشى تسمّي الناصرة و إليها ينتسب النصاري، و لم يضيّفوا أحداً قطّ و لم يطعموا غريباً فاستطعموهم فلم يطعموهم، و لم يضيّفوهم، فنظر الخضر إلي حائط قدزال لينهدم، فوضع الخضر يده عليه و قال: قُم بإذن الله تعالي، فقام. فقال موسي : لم ينبغ لك أن تقيم الجدار حتّي يطعمونا و يأوونا و هو قوله: (لوشئت لاتّخذت عليه أجراً) فقال له الخضر: (هذا فراق بينى و بينك سأنبّئك بتأويل ما لم تستطع عليه صبراً أمّا السفينة) الّتى فعلت بها مافعلت فإنّها كانت لقوم (مساكين، يعملون فى البحر فأردت أن أعيبها و كان وراء هم) أى وراء السفينة (ملك يأخذ كلّ سفينة) صالحة ( غصباً) كذا نزلت و إذا كانت السفينة معيوبة لم يأخذ منها شيئاً. (و أمّا الغلام فكان أبواه مؤمنين) و طبع كافراً كذا نزلت فنظرت إلي جبينه و عليه مكتوب: طبع كافراً (فخشينا أن يرهقهما طغياناً*و كفراً فأردنا أن يبدلهما ربّهما خيراً منه زكوة و أقرب رُحْما) فأبدل الله لوالديه بنتاً فولدت سبعين نبيّاً. (و أمّا الجدار ) الّذى أقمته (فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما و كان أبوهما صالحاً فأراد ربّك أن يبلغا أشدّهما - إلي قوله- ذلك تأويل ما لم تسطع عليه صبراً ).
انعام /110. كهف / 66-70. كهف / 71-73. كهف / 74-77. كهف / 77-79. كهف /80-82.تفسير قمي2 / 38-40 .
علي بن ابراهيم از محمد بن علي بن بلال، از يوسف نقل كرده است كه گفت: ميان يونس و هشام بن ابراهيم بر سر اين موضوع اختلاف نظر پيش آمد كه: آيا موسي(ع) داناتر بود يا آن عالمي كه موسي نزد او رفت، و آيا رواست كه عالِم در آن زمان حجت بر موسي باشد در حالي كه موسي، خود، حجت خدا بر خلق او بود؟ قاسم صيقل گويد: به حضرت ابوالحسن الرضا(ع) نامه نوشتند و در اين باره سؤال كردند، حضرت در جواب مرقوم فرمود: موسي در جستجوي آن عالم بر آمد و در جزيره اي از جزاير دريا به او كه نشسته يا تكيه كرده بود، رسيد و سلام كرد، عالم معناي سلام را نفهميد، چون در سرزميني كه او به سر ميبرد سلام معمول نبود، پرسيد: تو كيستي؟ گفت: من موسي بن عمران هستم، عالم گفت: تو همان موسي بن عمراني كه خداوند با او سخن گفت؟ جواب داد : آري. گفت: چه كار داري؟ گفت: آمدهام تا از آنچه به تو آموخته شده است به من حكمتي بياموزي. خضر گفت: من مأمور به كاري هستم كه تو تاب تحملش را نداري و به تو هم كاري واگذار شده است كه من تاب تحملش را ندارم، سپس آن عالم از مصائب و ستمي كه از دشمنان به خاندان محمد ميرسد براي موسي گفت، چندان كه هر دو بشدت گريستند، آنگاه از فضايل آل محمد برايش نقل كرد تا جايي كه موسي مرتبا ميگفت: كاش من هم از خانواده محمد بودم، همچنين از فلان و فلان و فلان و نيز از فرستاده شدن رسول خدا(ص) به سوي قومش و گرفتاريهايي كه از آنها ميبيند و مخالفتهايي كه با او ميكنند براي موسي گفت، و تأويل اين آيه را برايش توضيح داد كه (و دلها و بينشهايشان را دگرگون ميسازيم همان گونه كه در بار اول به او ايمان نياوردند)، يعني در زماني كه ميثاق از آنان گرفته شد. موسي گفت: (آيا دنبال تو بيايم تا از آنچه به تو آموخته شده است حكمتي به من بياموزي، (خضر) گفت: تو هرگز تحمل همراهي با من را نداري، چگونه در برابر چيزي كه از آن آگاهي نداري صبر و تحمل خواهي كرد ( موسي) گفت: به خواست خدا مرا شكيبا خواهي يافت و در هيچ كاري از تو نافرماني نخواهم كرد (خضر) گفت: پس اگر از پي من ميآيي نبايد از من راجع به چيزي سؤال كني تا آن گاه كه خودم تو را از آن آگاه سازم)، يعني هر كاري كه كردم راجع به آن از من سؤال نكني و دربارهاش بر من خرده نگيري تا اين كه من خودم علتش را برايت بگويم. موسي گفت: قبول است. پس دو نفري به راه افتادند تا اين كه به ساحل دريا رسيدند در آن جا كشتيي را ديدند كه مسافران خود را سوار كرده و ميخواست حركت كند، صاحبان كشتي گفتند: اين دو نفر آدمهاي خوبي هستند آنها را هم سوار كنيد، آنان را سوار كردند. چون كشتي در دريا به گل نشست، خضر به طرف ديواره كشتي رفت و آن را شكست و با پارچه كهنه و گل پر كرد، موسي بشدت عصباني شد و به خضر گفت: (آيا كشتي را سوراخ كردي تا مسافرانش را غرق سازي؟ كاري بس زشت كردي (خضر) گفت: نگفتم كه تو هرگز تحمل همراهي با من را نداري؟ (موسي) گفت: فراموشيم را بر من مگير و بر من سختگيري مكن . . .، پس از كشتي خارج شدند و رفتند، خضر پسر بچهاي را ديد كه با بچهها مشغول بازي بود و از زيبايي به ماه پارهاي مي مانست و در دو گوش او دو مرواريد بود، خضر قدري به او نگريست و آن گاه وي را گرفت و كشت، موسي به خضر پريد و او را به زمين زد و گفت: (آيا كودك بي گناهي را بدون آن كه قتلي مرتكب شده باشد كشتي؟ چه كار زشتي كردي (خضر) گفت: نگفتم كه تو طاقت همراهي با من را نداري ( موسي) گفت: اگر از اين پس راجع به چيزي از تو پرسيدم ديگر با من همراهي مكن كه از جانب من معذور باشي، پس برفتند تا به آبادي رسيدند)، هنگام غروب بود و آن آبادي ناصره نام داشت يعني همان جايي كه نصارا به آن منسوبند. مردم اين آبادي هرگز در عمر خود ميهماني را پذيرايي نكرده و غريبي را غذا نداده بودند. آن سه نفر از مردم ناصره غذا خواستند اما آنان به ايشان غذايي ندادند و پذيراييشان نكردند، خضر چشمش به ديواري افتاد كه كج شده و در شرف فرو ريختن بود، خضر دستش را روي آن گذاشت و گفت: به اذن خدا راست شو، ديوار راست شد، موسي گفت: نبايد اين ديوار را راست ميكردي تا آن گاه كه به ما غذا و پناه بدهند. و اين است معناي آيه شريفه (كاش براي اين كار مزدي ميخواستي (خضر به موسي) گفت: اكنون زمان جدايي ميان من و توست، و اينك تو را از راز آن كارهايي كه تحملشان را نداشتي آگاه ميسازم، اما آن كشتي ( كه آن بلا را سرش آوردم) از عدهاي بينوا بود كه در دريا كار ميكردند، خواستم معيوبش كنم چون در آن سوي آنها (يعني در آن سوي كشتي) پادشاهي بود كه هر كشتي سالمي را غصب ميكرد) - آيه اين گونه نازل شده است- اما اگر كشتي معيوب بود كاري به آن نداشت. (و اما آن پسر بچه، پدر و مادرش مؤمن بودند (ولي او كافر سرشت بود - آيه اين گونه نازل شده است - به پيشانياش نگاه كردم ديدم نوشته است: كافر سرشت است) پس، ترسيدم كه والدين خود را به عصيان و كفر در اندازد، لذا خواستم تا پروردگارشان در عوض او فرزندي پاكتر و مهربانتر نصيبشان كند)، پس خداوند به جاي او دختري به پدر و مادرش بخشيد كه هفتاد پيامبر از او به دنيا آمد. (و اما آن ديوار ( كه راستش كردم) از آنِ دو پسر بچه يتيم از مردم اين شهر بود و در زير ديوار گنجي متعلق به آنان قرار داشت، پدر آن دو مردي نيك بود، و پروردگار تو ميخواست كه آن دو به حد رشد رسند... اين است راز كارهايي كه تو تحمل آنها را نداشتي)
ابن شهر آشوب مرسلاً عن الرضا عليه السلام فى قوله (لينذر بأساً شديداً من لدنه) البأس الشديد، علىّ بن أبى طالب عليه السلام و هو لدن رسول الله صلّي الله عليه و آله يقاتل معه عدوّه .
كهف / 2. ناقب ابن شهر آشوب2 / 95.
ابن شهر آشوب مرسلا، از حضرت رضا(ع) درباره آيه (تا از سوي او از عذابي سخت بيم دهد)، فرمود: بأس شديد علي بن ابيطالب است و او نزد رسول خداست و همراه آن حضرت با دشمنانش ميجنگد